آریو برزنآریو برزن، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

برای دردانه ام ...

فقط 2 روز دیگه...هوراااااااااااااااا

آریو جونم...عشق مامان...تمام امید و هستیه مامانی سلام عزییییییییییزم قربونت برم من که اگه خدا بخواد 2 روز دیگه میای بغلم...مامانی باورم نمیشه 9 ماه بارداری رو به کمک خدا به آخرش رسوندم ...عزیز دلم,گل پسرم نمی دونی چه ذوق و شوقی دارم واسه اینکه 5 شنبه میبینمت...همش تو این فکرم که جوجم چه شکلیه؟؟ دلم واسه همه ی روزای شیرینی که توبارداری پشت سر گذاشتم تنگ میشه واسه همه ی حس و حالای خاصی که وجود تو در درونم باعثش بود... دلم واسه اونروز که فهمیدم تو تو وجودم شکل گرفتی تنگ میشه,اونروز شیرین که هیچوقت فراموشش نمی کنم   واسه اولین سونویی که انجام دادم و تو رو خیلی واضح دیدمت که اندازه ی یه نخود بودی و صدای قلبتو شنی...
29 خرداد 1391

ورود به هفته ی 38 و آخرین ویزیت دکتر قبل از زایمان

سلام جوجه ی مامانی...سلام قند عسلم... آریو برزنم امروز 3 شنبه 23 خرداد هست و آخرین ویزیت من و خانوم دکتر تو مطبش... عزیز دلم وارد هفته ی 38 شدیم این هفته که تموم بشه دیگه شما میای بغل منو بابایی عشقم ... امروز همراه بابا فرهاد رفتیم مطب خانوم دکتر دولتی و من سونو شدمو  شما حالت خوب بودو همه چیز نرمال بود شکر خدا...خانوم دکتر گفت پنجشنبه ی هفته ی دیگه یعنی 1 تیر نی نیتونو میدم بغلتون ...هورااااااااااااااااا   همینطور نامه ی بیمارستانو برام تاریخ زدو یه سری نکاتو واسه اون روز بهم یادآوری کرد و ازم خواست ساعت 7صبح  اولین روز تابستان بیمارستان باشم تا زایمان و سزارین انجام بشه...مامانی دیگه داره دوران سخت...
23 خرداد 1391

ورود به هفته ی 37

سلام عزیز دلم...گل پسرم...آریو برزنم...خوبی مامانی؟ عشق مامان امروز اولین روز از هفته ی ٣٧ رو پشت سر میزاریم...دیروز یعنی ٣ شنبه به تاریخ ١٦/٣ وقت سونو و دکتر داشتم...خدارو شکر حالت خوب بود مامانی...همه چیز هم نرمال بود شکر خدا...خانوم دکتر گفت نی نی موقع تولد وزنش بالای ٣٢٠٠ میشه...راستی عزیز دلم دیروز منو  بابا فرهاد رفتیم عکس آتلیه ای ٣ نفره انداختیم با این تفاوت که تو آریو جونم تو دل مامانی بودیو حضورت تا همین حد توی عکسا کاملا پیداست...امسال هم طبق معمول هر سال که واسه سالگرد ازدواجمون با بابایی میرفتیم و عکس دونفره ی خانوادگی میگرفتیم این رسم همچنان باقیه و امسال به خاطر وجود تو قند عسلم چند روز زودتر این کارو انجام دادیم ...م...
17 خرداد 1391

ورود به هفته ی 35

سلام شیطونک مامانی... مامانی امروز وقت دکتر داشتم و طبق معمول همراه بابا فرهاد رفتیم مطب دکتر ...صدای قلبتو شنیدمو خانوم دکتر یه سونوی نصفو نیمه انجام داد آخه همون موقع که رو تخت دراز کشیده بودم کلی تو دلم تکون میخوردیو لگد بارونم کرده بودی ...طوری که خانوم دکترم به زبون اومدو گفت که خیلی شیطون شدی...صدای قلبتم نرمال بودو حالتم خدارو شکر خوب بود مامانی کم کم دیگه گذر زمان برام کند شده خیلی سخت میگذره ...اون روزا وهفته های اول همیشه به مامانایی که ماه آخر بودن حسودیم میشد ...میگفتم کی میشه منم برسم به ماه آخر باورم نمیشه که روزها و هفته ها گذشتن و دیگه چیزی نمونده به اومدنت پیش منو بابایی.....
2 خرداد 1391
1